#غزل-شماره ۴۱
بسمه العزیز
در طلب عشق
به کار عشق در این روزگار بی عاری
شده است خون دل از چشم های من جاری
بیازمودم و گویی که نیست در این شهر
کسی که فهم کند راه و رسم دلداری
ز کیمیا خبری نیست جمله مشغولند
خلایقی به فریبایی و دغل کاری
دل سیاه فراوان و نور بس اندک
چنان که نیست به مردم ز نور آثاری
به اوج ظلمت خود هر کسی برفته فرو
دل همه ز وفا و ادب شده عاری
سلام و خنده، ندا و نوید، بوس و کنار
تکلف است و ریایی ز زور ناچاری
کجا است همنفسی تا به شرح عرضه دهم
حکایت غم بی معنی و نگونساری
بیا که معرکه عشق های این بازار
ثمر نداده به جز حسرت و دل آزاری
امان از عشق که هرگز نمی شود حاصل
در این زمانه ناشاد و ناخوش انگاری
چو عشق هدیه حق است از نعیم بهشت
نمی توان که فرو ماند در تهی واری
سبک برآ ز غم و کن طلب ز حق مهدی
تو باز عشق و صفاجویی و وفاداری
مهدی رستگاری
سیزدهم خرداد سال یکهزار و چهارصد خورشیدی
چهارم ژوئن سال ۲۰۲۱ میلادی
دفتر شعر روزگاران
۰۴۳
پر احساس و زیباست