هو
سرازپا ناشناخته در اَبَرقو
یکهو افتادم به یادِ ، دریاچه ی قو
چایکوفسکی ،
با پیانوش جاگرفت درون مغزم
حسی از آهنگش و، دریاچه ی قو
عظیم است حس و حالش
چه زیباست حس وحالی ،
بسی خوشرنگ و بو
درآن خانقاه گمنام ،
درویش ، میکشید هو
آن موتورجستجوگر هم ،
خودش را متصف کرد به یاهو
اما ازاین مَجازی تا آن مَجازی ،
راه است یا چاه ، برای یافتنِ او ؟
با اینهمه تکاپو،
چه کس خواهد رسید آخر،
به زیبا رضوان او ؟
مطمئناً خواست اوست که مهم است ،
درمیان این بازیِ هزار توو
شاید همچون لورل هادی ،
درمسیرِ پیچ واپیچِ آکسفورد ،
گم شویم ما هم ، درمیانِ این هزار توو
هم اکنون مائیم و حس وحالی ، ماجراجو
فعلاً مائیم ، گاهی وحشی ، گاهی نرمخو
گاهی پُررو، گاهی کمرو
گاهی بی آرزو و گاه ، پُرازیکریز، آرزو
گاهی وِلو، کاملاً بی سو، گاهی پُرسو
گاهی چون سنجاب و گاهی هم ، راسو
راستی دراین میانه ، پس انسان کو ؟
ما که آدمیم
مگر انسانیت این نیست که یکریز رَویم ،
بهرِ آرایش و پیرایشِ رفتار؟
به نظرِشما کافیست فقط پیرایش و آرایشِ مو؟
بهمن بیدقی 1403/6/27
بسیار عالی سرودید 🌸🌸🌺
شعرتان حس و حال نقاشی های پیکاسو را دارد