روزگاری بود و عشقی در میان
قصهای شیرین ز یارِ مهربان
دل سپردم، عاشقانه، بیریا
زندگی را دیدم اندر چشمها
گفتمش: "ای ماهِ تابان، ای نگار
با تو هستم تا ابد، بیاختیار"
او بخندید و بگفتا: "جانِ من
تا ابد با تو، در این پیمانِ من"
روزها میرفت و ما سرمست و شاد
عشق میکردیم، بیفکرِ فساد
ناگهان باد خزان آمد ز راه
تیره شد آن آسمانِ بیگناه
او دگرگون شد، نگاهش سرد شد
قلبِ من از این تغییر، پُر درد شد
گفتمش: "ای یار، چه شد آن همه مِهر؟
چرا امروز میتابی چو زهر؟"
گفت با سردی: "دگر وقتِ جداست
این محبت، بهرِ من دیگر خطاست"
ناگهان دنیا سیه شد در نظر
اشک جاری گشت از چشمِ تَر
گفتم: "آخر، این چه رسمِ عاشقیست؟
این جفا اندر حقِ من از چیست؟"
او سکوت کرد و رویش را بتافت
قلبِ من در سینه، آتش میشکافت
رفت و من ماندم در این شهرِ غریب
بیکَسی، تنهایی و دردی عجیب
هر کجا رفتم، نشان از او نبود
جز غمِ هجران، توان در من نبود
شبنشینیها و آن شعرِ غزل
خاطراتی گشته در ژرفای دل
یادِ آن روزِ وداعِ آخرش
اشک میآرَد به چشمِ ترم، هش
کاش میشد باز گردد آن زمان
تا بگویم: "ای تو، ای آرامِ جان"
لیک افسوس، این زمان بگذشته است
قلبِ من در عشق، اکنون خسته است
گرچه رفت او، یادِ او ماندست و بس
در دلم، این خاطرات هست و بس
مینویسم قصهی این عشقِ زار
شاید آید روزی آن یارِ فرار
گر بخواند این غزلِ سوخته را
درک سازد حالِ دلِ دوخته را
ای که خواندی قصهی این عشقِ من
پند گیر از سرگذشتِ تلخِ من
عشق زیباست، ولی باید که دید
هر که را نتوان به دل، محرم گزید
من در این ره، سوختم، خاکستر