بر من ببخشید این روانِ از درون پاشیده را
این قلبِ درخون غوطه ور این غربتِ نادیده را
مرگی که با خود میکشد این خسته را تا پای گور
این درد بی درمانِ لای استخوان پیچیده را
من با صبوری ها شدم یک بشکه از باروتِ درد
عمری کشیدم بر دلم یک خاطری رنجیده را
در پیله ی دردم شدم پروانه ای بی بال و پر
در خود تنیدم این کلافِ سر به سر تابیده را
بر من ببخشایید اگر مهر سکوتی بر لبم؛
دنیا به تلخی زد قضاوت های ناسنجیده را
سنگینیِ کوهِ غمی هم خورد کرده زیرِ خود؛
این شانه های زخمی و بشکسته و ساییده را
یکبار دیگر معذرت از بغض اشعارم که کرد؛
ابری هوای چشم های بی صدا باریده را
اصلا چرا باید مهم باشد برای دیگران !
بیخوابی و این ضجه های تا ابد نشنیده را
یا اینکه دیگر برنمی گردد به روز اولش ؛
این جانِ از تن لرزه های بی کسی ترسیده را
سرگرمِ تیمارِ رفیقان بودم از خود رفته ام
باید کجا پیدا کنم آرامش دزدیده را ؟!
لب بستم و دل کندم از زخم دلِ پر رنجِ خود
هرگز نشد تا وا کنم این راز سر پوشیده را
آزرده از نامردمی درخود تماشا می کنم؛
یک"پونه"ی پرپر شده در خاک خود غلتیده را
#افسانه_احمدی_پونه
درودبرشما بانوی عزیزم
بسیار زیباست