عقاب جَست
شاپرک درآسمانها جاش بود
او جدا از اینهمه اوباش بود
می پرید هرجا که میخواست ،
به هر بیغوله راه
ز بهرِ زندگی با گُل و گیاه ،
پرواز و آزادی ، تنها راه ش بود
اسیری دید که غُل در پاش بود
بدجوری دلش سوخت بهر آن اسیر
بیشتراز غُل ، کمرِخم شده و دوتاش بود
یادش آمد او را جایی دیده بود
همانوقتی که قد اسیر، چون درخت راش بود
حالا اینجا ، دراین زندان فشل ،
اینچنین اوضاع ش بود
دنیا آدم را به ناسور میکِشد
دنیا گاهی آدمی را ، سوی وافور میکِشد
گاهی میکشاندش سوی وفور
بی شک او را سوی کافور میکِشد
آدمی مرگ را یقیناً میچشد
نه فقط آدمی بلکه شاپرک
آدمی رنج میکشد
آنقدر که کشان کشان ،
بَرَندش بسوی بازهم زندگی
ای خوش آن روح که انسانیتش را ،
بسوی گنج میکِشد
گنج ، دیدارِ شریف یار میباشد و بس
نه همین دیدارهای زشت و گس
صحنه های بالا فاش نبود برای هرکسی ،
اثرِ یار، بهرِ چشمان دقیق بس فاش بود
راز را ، دنیا به هرکسی نگفت
چاره اش توسل به منقاش بود
هرکه منقاشی نداشت ، نتیجه اش ،
تکرارِ ایکاش بود
عقاب جَست بسوی نور
آنکه ره نبُرد به نور، خفاش بود
بهمن بیدقی 1403/6/31
درودتان لستادگرامی
بسیارزیباوارزشمنداست
تندرست و شاد کام باشید