هارا گِدیسَن
مرا باریکه عقلی مانده درسر
چکارکنم با اینهمه یکریز، دردسر؟
میگرنِ سرِ روح ، ناسورش کرده
چکارکنم با اینهمه دردِ سر؟
گاهی فکرمیکنم هنوز مدرسه م ،
با هُول میپَرَم ازخواب
می بینم دراین عالَمِ پُراز فُرم ،
میانِ اینهمه یکریز هندسه م
گاهی حس میکنم ،
مابین یه میهمانی ام ، با سبْکِ قاجار
قهوه ی قجر را میچرخانند
به من که میرسد ابروکمانی ،
میگوید که بفرمائید ، خوش آمدید به محفل
بردارید شما هم فنجانی پُر سَمّ
با تعجب میپرسم : سَمّ ؟
پا میشوم فرارکنم ازآن مجلسِ لعنتیِ قاتل
دخترخوشگله با لهجه ی تُرکی ش به من میگه : هاراگدیسَن*
اسیرشدم دراین دنیای ناسور
دراین دنیای مملو از خیانت
ندارم بجز پرواز، دگر خیالی درسر
میرم ازاین محفلِ کاملاً شرّ، بسوی یک جهان خیر
وقتی میرم بسوی آسمانم ،
بطور خودکار با امرِ الهی ،
بازمیشه در، میپرم درونش با سر
به خود میگم : آره ، همین درسته
چقدریکریز به راهی پُرعقبگرد ، پُرجهالت ، بی سر
همه ش جنگ وجدال وبحث ، برسرِ یه مُشت بدیهی
در شورایی که هیچ ضمانتی نیست براش امنیتِ سر
خنده ام میگیرد از شورایی که به ضربِ منقاش ،
ازمیانِ زبانش میکشند حرفی برای امنیتِ این دل و سر
چه خوب شد پریدم بسوی آزادیِ دلچسب ،
ز پنجه های این اقوامِ بربر
رفتم بسوی عشقِ دل ، پُراز اندیشه های خوب درسر
*هارا گِدیرسَن = کجا میری ؟
بهمن بیدقی 1402/8/18
رقص قلمتان ابدی