🦋
بادی شدم رقصان میان هر خیابان
کج شد مسیرم سمت کوچه سمت ایوان
با هرطرف چرخیدنم چیزی ندیدم
تا کم کند از من کمی آشوبِ پنهان
دیدم درونِ خانه ای از فقرِ بسیار
مادر برای بچه ها می پیچد از جان
دیدم میانِ سفره هم نانی نمانده
فقرِ زیادی برده دین و کلِ ایمان
آن کودکان بر در نشاندن چشمشان را
شد خوابشان در حسرتِ یک لقمهِ نان
غافل از اینکه آن پدر شب تا به صبحش
جارو به دستش می زند کلِ خیابان
آنسوتر از یک خانه ای ، داد و فغانی
برخاست در سوگِ عزیزی ، رو به پایان
درمانده از پولی که دارویی بگیرد
راحت گرفت مرگ از فقیرِ ناتوان جان
آن دورتر ها خنده های شومِ قدرت
پایم کشانده تا ، محله های شمران
بیگانه با بی پولی و شاد و مُرفّه
آن عده ای که ظاهرا بودند انسان
این بی تفاوت های خون آشام و کفتار
سکه به سکه می خورند خون فقیران
در سینه ام دردی نشست اندازه ی کوه
حالم پریشان شد از این انسان نمایان
حالِ فقیران روز و شب بد میشود آه!
شد زندگی دائم ، به کامِ مایه داران
راهی شدم پیشِ خدا از این همه درد
دیدم خدا هم از خجالت سر به دامان
گویا خدا هم با دلی سرد و شکسته
شاکی ز خلقِ بنده اش حالا پشیمان
پیچیدم و چرخیدم و هرجای این شهر
دیدم فراوان ، واجبانِ لقمه ای نان
اینجا کم از این نا بسامان ها ندارد
دیگر خدا هم عزتش کم شد از ایشان
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
اجتماعی بسیار زیبا و شورانگیز بود
رب جلیل؟