(فضای خوب)
دیشب میان بسترم ، از زوزه ی باد
رفتم به دورانی که قلبم بـود آباد
یادش بخیر آن آشنایی از تبِ عشق؛
یادت میان سینه ام می کرد فریاد
در مردمک هایم دوباره صد ترک خورد
از هر ترک یک خاطره سُر خورد و افتاد
یاد آمدم آن شب میان دست هایم
یک آدم دیوانه دسته گل به من داد
از هر گلی یک زندگی رویید و گل کرد
هر برگ آن شد قسمت یک قلب آزاد
در هر قدم ، یک بذرِ تازه رویِشش را
میداد تکیه روی رقص و شانه ی باد
دلمردگی پر زد از این بی خوابِ تنها
تا صبح فردا خانه ام خندان شد و شاد
مشتی بهانه در وجود من زمین خورد
کاش این فضای خوب هر شب بار میداد
با مهربانی ، در میان شهـر پیچید
عطری که از گلهای یاس و "پونه"میزاد
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
(تاج زندگی)
سوزنی در کوهی از کاه است شکلِ بخت من
زیرِ پا افتاده تاج زندگی از تخت من
شانه و دستی نباشد لای گیسو های من !
میشود قیچی بلندی های موی لخت من
بحثِ دلتنگی که باشد جان به یغما میرود
چاره ای هم نیست این بیماریِ سرسختِ من
من ندیدم رنگ شادی را ، به طور واقعی
می کُشد بد دیگران را ظاهرِ خوشبختِ من
در بلاتکلیفیِ گنگی نشسته تا ابد ؛
این دل صدپاره و بیچاره و بدبخت من
روسری را که برایم یادگاری مانده بود
برده باد آن عشق را از روی بندِ رخت من
دلخوشی هایم فقط گلهای دشت "پونه" است
شد برایم رخت و بخت و تخت و پایتخت من
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
پر احساس و زیبا بودند