وغ وغ ساهاب
وغ وغ ساهاب بازیچه بود ، در دستان بچه ها
صادق هدایت قصه میگفت برای بزرگا
آذر یزدی قصه میگفت برای بچه ها
همان زیبا غنچه ها
شیطان هم افسانه می بافت ،
هم برای آدما ، هم برا اجنه ها
دنیا دنیای قصه بود
دنیا دنیای شعر بود
فردوسی هم پیشترها ،
آمد بسوی میدان و قصه گفت
قصه ی پُرغصه گفت ،
بهر قوی پنجه ها
ازلابلای کوچه و خیابون ،
شنیده میشد صدای ضجه ها
ضعفا ، چکار باید میکردند که نکردند ؟
بین مرغ و خروسا ، آری همان جوجه ها
مسخره ها باید چکار میکردند ؟
فرانکوها ، چیچوها
خیلی رسید به ضعفا خدشه ها
پنهان شدند فراریا ، به زیر دریچه ها
شلوغ شده بود اطراف این مرداب ، با صوت زنجره ها
هرآنی آبی می جهید به بالا ، همراه با شیرجه ها
عجیب شیر توو شیری بود
به دین آدمیزاد ، یاریگرانی بودند
اما دریغ ، کم بودند خدیجه ها
وقتی ایمان مردمان خواب بود ،
زسوی کفر و شرک ، چقدر زیاد بود ورجه وورجه ها
حماقت پُرشد در دشت
هرصبح اول وقت ،
حیوانات دشت میکردند ، در دشت ، از یونجه ها
حالا میان اینهمه خرتوو خر،
چکار باید میکرد آدمیزاد ؟
وغ وغ ساهاب دوباره اختراع شد
گفتند باید زیربنایی حل بشه کل کارها
کارها را دادند بدست بچه ها
بهمن بیدقی 1403/4/21
قلمتون سبز
پایدارواستوارباشید
شاعرواستادگرامی