نگو که به من نگفتی
افتاده ام به جلگه ای آبرفتی
هزارتا چاهه اینجا
نگو که به من نگفتی
آلوده شد هرآنچه را که رُفتی
هزار گناهست اینجا
نگو که به من نگفتی
بازم یکی دیگه آلزایمر گرفت
گفت وقت دارواشو گوشزد کنم
گوشزد کردم
وقتی حالش خراب شد ،
گیر داد به من که گفتی یا نگفتی ؟
گفتم : گفتم
گفت فراموشی داری ، تو نگفتی
به غنچه ای رسیدم
یهو چو گُلی واشد
گفتم که چی شد یهویی شکفتی ؟
گفت که شبنم برام هست ، سرمایه ی هنگفتی
گفتم این روز و شبها وقت اشکه
اشک بهر مظلومیت
گفتم چه خوب شد ، که از شبنم گفتی
غرق شدم در شگفتی
اینکه برای دل تنگ ، اشک تنها راه چاره ست
میون اینهمه سد
که تعدادش گذشته است ، از صد
گُلِ غنچه بوده گفت ، پس گریه کن !
سردرگریبان ، رفتم سوی گریه
بهش گفتم : آی گفتی !
با گریه روحم شاد شد
شادی بجای اونهمه غمباد شد
" گل گفتیم ، گل شنیدیم "
گل گفت بجز گریه راهی نمونده ،
اینو گفتم نگی که به من نگفتی
بهمن بیدقی 1403/4/19
مهمان قلم تواناواندیشه نابتان بوده ایم
درودبی پایان
بر شما
شاعرواستادگرامی