يك نفر از گريه هاي من چكيد
خاطراتم خيس شد فردا رسيد
باز تنهايي صدايم كرد و رفت
من دوباره با خودم بودم غريب
يك نفس آواز مي خواندم به راه
هيچكس
آوازهايم را نديد
كوچه اما هم صدا با ساز من
در تمام مويرگهايم دويد
پشت سر باران سبز واژه ها
بستري از شعر را
پهن مي كرد در خيابان خدا
جمله ها را در دهانم سوختند
كوچه را با من به دار آويختند
يك نفر بر ما تبسم هم نكرد
ساز بي آواز ما را غم شكست
باز فردا در نگاهم تيره شد
باز چشمانم به كوچه خيره شد
هيچكس
در خلوتم با من نماند
هر صدايي مي شنيدم خسته بود
از ميان خود پريدم تا درخت
فصل پاييز بود و بس
يك پرنده لب گشود :
يكي بود يكي نبود
غير از خدا
هر كسي بود ،
در سكوت مبهم و آوارگي
دختري
فصل شقايق را خريد
عشق را تقسيم كرد با جمله ها
هيچكس
اما نديد
كوچه را با او به دار آويختند
رخت مرگ واژه را پوشيدند
نبش سرد اين خيابان دراز
بچه ها
عشق را نوشيدند
در سحرگاهان صدا را دوختند
جمله ها را در جهان هم سوختند
در نگاه مبهم آوارگي
يك نفر فريادهايم را خريد
با دو تا ميز و سه چهار تا صندلي
فصل پاييز بود و بس
گوش هايم مي شنيد :
بازهم
از ميان شاخه ها
هي پرنده مي پريد
شانه هايم در شب افتادگيها مي شكست
روي دوشم جغد شوم خون نشست
در سكوت خود شكستم بي صدا
بغض زردي درگلو
دست سرخي تا خدا
مي وزيد از سمت صاف جاده ها
من
درون خنده هايم ريختم
تلخ تر از خنده ها رقصيدم
ساعت از صبح مي گذشت
عقربكها بر سرم مي كوفتند ،
صبح دارد مي رود
فرصت فرياد نيست
كوچه تعطيل است باز
يك نفر بي دار نيست
واژه ها آلوده اند ،
جمله ها را سوختند
كوچه را در لبخند هايش دوختند
ساز سبز ما شكست ناقوس شد
صبح مثل روز
روشن مي دميد
كوچه آواز خدا را مي شنيد
پشت ميدان
بوي فردا مي رسيد .