نقاشیهای رامبرانْد
من کیستم ، که یارم ،
اسمم را با نام خوانْد
شاید یه کفترِ جَلد ،
که آن خالقِ پرواز،
اینهمه هیچی ام را بر بام خوانْد
سید نبودم که مرا عام خوانْد
عجب خوش شانس بودم که دامی پهن کرد ،
سپس مرا ، به عرصه ی دام خوانْد
هچون ، پسته ی دامغان ،
ز خنده نیشم واشد
درغیرِ یاریگری اش ،
این مخلوق را ، بازنده ای تام خوانْد
درجام جم مرا دراین ایران پُرطراوت ،
عضوی دراین جام خوانْد
بالاخره گرچه یه ذره ام ولی ،
موجودی ام دراین جام
دارای یک شروع و،
دارای نوعی فرجام
گرچه مرا با اینهمه خطاهام بس خام خوانْد
راست میگوید من ، یه خامم
خدا کند ، خوش باشد اتمامم
گرچه مرا بسوی یک آئین بس رام رانْد
" سایه روشن " پُر است در حیاتم ،
مثل نقاشی های خوبِ رامبرانْد
چشمانِ تابلوپرورِعیسای روح پرورم ،
چشم دوخت به دستانِ یهودای حرام لقمه
وقتی مرا داوینچی ، به آخرین شام خوانْد
تابلوی روحم زیبا شد ،
وقتی مرا به بهترین تیراژه ی فام خوانْد
بهشت برایم رؤیا بود
اما کنون پرسه ام دربهشت بود
وقتی مرا به بهترین کام خوانْد
تقدیسش میکنم من ، زیرا او بود که من را ،
بسوی این عرصه و این ،
تداوم گام خوانْد
بهمن بیدقی 1403/4/3
دلنواز وشورانگیزی خواندم
درود برقلم توانا وشیرین شما
استادعزیز