نمی دانم ، نمی دانم
برایم گو جوابم را
تو دردم را همه دانی ،
زبانم را تو می خوانی ...
نمی دانم دلیلش را
چرا گلگونه و غمگین ،
زمین را گاز می گیرم
مرا انگار عاری نیست ،
به چشمم اشکِ زاری نیست ...
به زخمانم که جانم بود ؛
تمام لحظه هایم را نمک پاشید
نمیدانم دلیلش را چرا با درد خندیدم
و او با اخم ،
نمک محکمتر از محکمترم مالید
نمیدانم دلیلش را که خندیدم که او خندد
ولی انگار می نالید
مرا منظور می دانی ؟
فلک را گویمت اینگونه می باشد ...
غَمَش دارم و حیرانم ،
که خود بر عکس من گردد ،
بدَم بیند ،
بدَم خواهد ،
که با حرصی چنان خواهان ویرانی ؛
به غایت بر زمینش خورد ، می دانی ؟
به قصد یاریش رفتم ،
به دستم مرهم جانی ...
نمیدانم دلیلش را ؛
چرا با غصه این را گفت :
کلامی گو که تسلیمی ،
زمین گرم می شینی ،
خدایت را مرا بینی
نمی دانم دلیلش را ؛
دروغین گفتمش او را :
که من تسلیم تسلیمم ،
زمین گرم می شینم ،
خدایم را تو را بینم
برایم گو جوابم را ؛
نمی دانم که نادانم و یا عاقل تر از آنم ؟
نمی دانم ، نمی دانم ...
رضـــا اسمــــائی