سرد است.
زمستان هم خیال رفتن ندارد.
دور از هیاهوی بهار جایی نزدیک دلتنگیها خودم را سخت در آغوش گرفته ام.
نگران خودم نیستم.آنقدر یخ زده ام که به گرمای هیچ خورشیدی از خجالت آب نمیشوم.
به آدمها بگویید آدم برفی را دلقک نکنند.
من نه چشم میخواهم.نه شال.کنارم اگر عکس یادگاری هم میگیرید مواظب باشید سرما
نخورید.به خلوتم زیاد دست نزنید.
بگویید آدم برفی حالش خوب است اگر رهگذران بگذارند.همه را با دماسنج خودم
سنجیده ام.همه تب دارند.از کنارم که میگذرند حرارتشان را حس میکنم.
خدا میداند در چه تبی میسوزند.اما همه داغند.
چقدر انسانها مریضند.اما تحسینشان میکنم.با اینهمه مریضی چقدر فعالند.
لحظه ای آرام و قرار ندارند.من با تمام سلامتی ام زمینگیرم.
با این شور و شوقها بیگانه ام.نه با زمین کار دارم نه آسمان.نه چشم دارم که
ببینم اینهمه دلقک.نه دست که چنگ بزنم دامن کسی را...
من سالهاست به سمت بی تفاوتی یخ زده ام.و نگاهم به راهی که ناتمام ماند
میخکوب است.اینجا دنبال شمع و گل و پروانه نگردید.
حوالی سرزمین من همه چیز روشن است.قندیل اشکهایم را به صد وسوسه نمیدهم.
سکوت برف آنقدر سنگین است که فریاد میشکند در گلوی بغض...
آسمان تو صاف است یا مه آلود فرقی نمیکند.من دنبال تفهیم تو نیستم.
به غبار پشت شیشه تو کاری ندارم.
تو برو آزاد تر از باد هزار سرزمین را فتح کن.من به همین زمستان قانعم.
مدتهاست دیگر با تو حرفی ندارم.اینروزها بیشتر با خودم حرف دارم.