من چنان محو شدم در تو ندیدم گاهی
خیره بودی به من و دست کجت خنجر بود
نوک انگشت تو ای سور سحر بی وقفه
اشتیاقی پی نابودی این پیکر بود
من شدم پرّه پریدم به هوایت اما
در هوایت شرری چون شرر محشر بود
بنگر سوخته بالی که کنون افتادست
بنگر اینهمه از غمزه تو کافر بود
بنگر من ز تو از درد به خود پیچیدم
غم من دور شدن از تو پری پیکر بود
تو نبودی که مرا دفن خودت میکردی
تو نبودی که تمامت پی یک دلبر بود؟
پس چه شد آنهمه آتش به گلستان گردید!؟
عجب آن شعله که از گلبن غم بهتر بود
من همانم که تو گفتی شده ام دلبندت
از چه از یاد شد آن کس که تورا در بر بود؟
عاشقا من به تو دل داده شدم در بندت
تو شدی بت و خیالت همگی در سر بود
چه خوش آن روز که بستم دل خود را در توچچ
چه خوش آن نیمه شبی کز سحرم خوشتر بود
شمس گردون به زمین آمد و در دل جا شد
نظرم در تو و دل بی تب و لب ساغر بود
و کنون چند گذشتست و دلم بی تاباست
که دلی دادم و او با دل خود همسر بود
او که روزی به گذر خاطر ما خوش میکرد
حال یاد رخ حورش گذر دفتر بود...