جانم جهان آبستن رنج است
قیل است و قال است و غم و فریاد
اینجا تمام روز تاریکی است
دل در پی فانوس باید داد
سبزینه ای حتی نمی روید
از سینه این خاکِ بی حاصل
باغی است می سوزد به آرامی
تیری است بنشسته به جان دل
در زمهریر نیمه دی ماه
جز مرثیه سودای خواندن نیست
مانده است جانی خسته و رنجور
آری زمستان فصل ماندن نیست
طوفان خشم است وشب و اندوه
می تازد آبادی به آبادی
ققنوس در رویای یک پرواز
مرگ است تنها راه آزادی
آذر به خاموشی نشست و مهر
از سوز بی پایان آبان سوخت
آتشکده خاموش شد در خویش
تیری دل ما را به ماتم دوخت
این خانه تاریک است کاری کن
شاید نباشد فرصتی دیگر
شاید که خاموشی است بعد از این
شاید نگیرد روشنی از سر
این قوم خاکستر نشین عمری است
با خون دل سر کرده دنیا را
از روزگاری اینچنین خسته است
دیری است گم کرده است رویا را
بسپار دل تا قصه های دور
آتش بیافروز آتشی از مهر
پایان رنج و آه نزدیک است
این فصل هم نو می شود آخر