حالم اصلا خوب نیست افتاده ام از های و هو
بی گمان ویروس تازه ، ریشه کرده در گلو
یک جرّقه میخورد در سر که وقت رفتن است
دست عزرائیل در دستم ، نشسته روبرو
گفتم از من لحظه ای بگذر که بنویسم دو خط !!
گفت از این شمعِ شکسته دیده ای یک کورسو ؟!
گفتم از معشوقه دورم مینویسم در غمش
روی ماهش را ببینم ، نیست دیگر آرزو !
گفت او دیگر نمی آید ، خیالاتی شدی
رفته با چشمان سیاهِ دیگری بی آبرو
دائما از شاخه ای بر شاخ دیگر می پرد !
با نسیم تازه میچرخد به هر سمتی و سو
خورده بر دردِ دلت یک مورد ناقابل از ؛
آنچه عمری کرده ای با جان پاکت جستجو؟
جز خرابی ها و زخمِ دل چه آمد بر سرت؟
پاره های قلب تو ، دیگر نمی گردد رفو !
آمدم رنجِ تو را پایان دهم ای مهربان !
از تمام زخم های آشنایت ، مو به مو !
باید از مال و منال و شعر و جانت بگذری !
تا بچرخد یادگاری ، بین شهر و کو به کو
پا به پای من بیا یک جای بهتر می رویم
باید آرامش بگیری ، تا شود حالت نکو !
پا به دنیای جدیدی می گذاری بعد از این؛
هر چه میخواهی ، به آنکه دوستت دارد بگو!
خاطرت آرام آنجا ، زخم و خار تازه نیست !
هر گلی با بلبل خود می نشیند گفتگو
قصد دارم بسپرم دستش تمامی روحِ خود
تا جدا سازم تنم از ، دردهای تو به تو
خون بپاشد از میان سینه از زخمی عمیق
خنجرش را زندگی در قلبِ من کرده فرو
کامم از دنیای اول تلخ و ناخوش حالِ من
می روم تا جرعه جرعه سرکشم از آن سبو
"پونه" را جا میگذارم در همین دنیای درد !
تا بگیرید از هوای عطر خوبش رنگ و بو
افسانه_احمدی_پونه
پر احساس