من قافیه را باختم
یکعمره که من سوختم و ساختم
یکعمره که من عمرم را پرداختم
حتی من دراین رهِ بیحد ، زاین شعرِعمر، قافیه را باختم
تا که تو را دریابم
اما اینهمه فاصله ی نوری ،
بسیار زیادست بهرِ پروازم
پروازِمن درمیانه ی دریا ،
یهو غش کرد ! بی آنکه من ازقصد ،
خود را به میانه های موجها دراندازم
بی آنکه من ازقصد ،
خود را ساقط کنم ازماندن
بی آنکه بخواهم خود را ، ازبودن براندازم
حالا بی قافیه ، من شعر دگر نیستم ،
شاید یک متنی ام منثور
اما درخودم نمی بینم ، روحی منصور
گرچه دارهم ، کم است بهرمن
کو حلقه ای ازطناب ،
تا که درگردنم اندازم ؟
بارها به خودم گفتم :
بهرِرسیدن به او با هرچه که باشد میسازم ،
اما چه کنم که دیگر، بی سازم
حتی تار ندارم من
حتی درتاریِ اینهمه صحرای لب تشنه ،
امنیت مشکوکِ یک غار ندارم من
حتی دگر ازبین ، رفته آوازم
رفته ازبین ، همه آوازه م
سنگین شده ام خیلی
چون مخزنی از رازم
اما با اینهمه بی شک ، بازهم میسازم ،
چونکه میدانم ، تو دوست داری صبرم را
کاش خودت را نزدیکترکنی به من ،
آنوقت مثلِ اسبِ چارنعل ،
سوی نورت ، میتازم
آنوقت است که خود را به حالِ بوسه ،
بر ردِ قدمهای پُرازنورت ، برسجاده ای ازخاک می اندازم
بهمن بیدقی 1402/12/8
زیبا ودلنشین وبا ملاحت سروده اید
🙏⚘❤🌺
رقص قلمتان ابدی