سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        حکم

        شعری از

        سميه سبحاني

        از دفتر باران نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۲ ۱۸:۲۶ شماره ثبت ۱۲۸۳۹
          بازدید : ۱۰۵۹   |    نظرات : ۵۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر سميه سبحاني

         
        null
        حكم مي شود كه باش؛ زنده ام ولي چه سود
        حكم مي شود نباش؛ محو مي شوم چو دود
        *    
        ايستاده ام،‌ ايستاده ام  در مقابل عدالت زمين،
        در مقابل سخاوت زمان،
        محكمه است؛
        در مقابلم حاكمي، حكم مي كند؛
        مانده ام كه بشنوم حكم من چه مي شود...
        تو كه حكم مي كني، بگو حكم من چه مي شود
        بود يا نبود من... براي من كدام حكم مي شود
        بگو، بگو كدام حكم عاقبت براي من انتخاب مي شود
        چرا دوباره قلب من عقاب مي شود 
        و بي سبب چرا تمام كارهاي خوب من دوباره ناصواب مي شود
        چرا دلم دوباره و دوباره در عذاب مي شود
        حكم من چه مي شود
        در حضور حاضرين دادگاه سرنوشت
        در مقابل دروغ محضِ ( بدرَوَد هركه هر چه كشت )
        كشت من چرا دوباره زير خاك مي شود
        فكر هاي من ، بدون حق اعتراض ، پاك مي شود
        تمام اشتياقِ قلب من، به دست ظالمِ كسي هلاك مي شود
        و من... دوباره مثل زندگي آخرم؛
        پشت ميله هاي سردِ انتظار
        و من ... دوباره مثل دفعه هاي قبل، بي قرار
        و در كلام من...، حرف هاي مانده، بي شمار
        صبر مي كنم ...صبر مي كنم
        مثل بارهاي قبل
        سال هاي قبل
        زندگي قبل
        مثل آن زني كه بوده ام
        كودكي كه بوده ام
        آن درخت سايه اي كه بوده ام
        مثل آب... آسمان
        مثل عمر هاي رفته و نرفته ام
        تك تك سروده هاي ناشنيده و نگفته ام
        مثل ساليان سخت خفته ام
        صبر مي كنم
        رنج مي كشم
        زخم مي خورم
        ساليان سال؛
        مثل سايه اي كنار آدمي ، كه عادتش شده نديدنم؛
        درگذشتِ لحظه هاي عمر را سوگوار مي شوم
        ذره ذره من غبار مي شوم
        روي شانه هاي آسمان سوار مي شوم
        مي روم ز شهر خاطرات تلخ آدمي برون
        مي دهم به بوسه هاي باد،
        گونه هاي زرد
        گونه هاي داغ
        گونه هاي غرق خون
        براي اشتياق، سينه مي شوم
        براي فكر، سر
        براي عاشقي، دلي بزرگ
        براي اوج، بال و پر
        با نگاه پر حرارتم، تمام قلب سرد دوزخ تو را، ذوب مي كنم
        تو را، از ميان خاطرات تلخ خود، پاك مي كنم
        انتظار را درون شيشه نگاه خود ، خاك مي كنم
        دست را به دست نور مي دهم
        ذهن را از اين معبر هميشه سرد؛ از نگاه تو، عبور مي دهم
        من به سرزمين عشق مي روم
        بدون ترسِ تو
        پا برهنه روي ماسه هاي داغ ساحل جنون، ‌گام مي نهم
        تن به اشتياق مي دهم...
        در حرير فكر هاي خوب، خواب مي شوم
        در ميان بازوان سبز جنگلي هميشه مست، آب مي شوم
        براي عاشقي خراب مي شوم
        براي بوسه اي پر از هوس؛ اشتياق ناب مي شوم
        براي جام هاي واژگون، شراب مي شوم
        حاكم هميشگي سرزمين التهاب مي شوم
        حكم مي كنم
        حكم عشق
        حكم سرسپردگي
        حكم ناز مي كنم
        براي سرسپردگي نماز مي كنم
         به روي ذهن پاك آسمان، دريچه هاي فكر را باز مي كنم
        نقش مي زنم آدمي دوباره را
        عاشقي به يك اشاره را
        رنگ مي زنم به اشتياق
        رنگ مي زنم به عشق؛
        رنگ آب ، رنگ آسمان ؛
        عشق، آبي است كنون؛
        آبي است رنگ اشتياق، رنگ خون
        رنگ انتظار، آبي است
        حكم آسمانِ قلب من، روزهاي شاد
         روزهايي هميشه آفتابي است
        غرق آب، غرق آفتاب مي شوم
        دوباره پر شرار، غرق التهاب مي شوم
        حس خوب عاشقي درون من ، دوباره بال مي زند
        درون خاطرات من، كسي... خيمه ی خيال مي زند
        نشسته روي تخت عدل دائمي
        براي من، حكم روز هاي خوب و بي ملال مي زند.
        دست را به دست نور مي دهم
        گونه را به سوي بوسه هاي داغ عشق پيش مي برم
        غرق اشتياق مي شوم
        غرق ناز مي شوم
        دوباره پر نياز مي شوم
        ولي
        ناگهان، دوباره داغ مي شود سرم
        پر ز لرزه مي شود تمام پيكرم
        روي صورتم، طرح پنجه اي نشسته باز
        اين حقيقيت است
        من، ميان مشت او، اسير
        واز شرنگ جانگزاي  زندگي چه سير
        گيج مي شوم
        درون ذهن خود، تاب مي خورم
        دوباره تازيانه هايِ بي حساب مي خورم...
        دوباره من عقاب مي شوم
        براي فكر هاي خوب، عمارتي خراب مي شوم
        به جبر و حكم سرنوشت
        يا كه زنده در ميان گور، يا كه مرده در عذاب مي شوم
        دوباره اشك مي شوم
        دوباره آه مي شوم
        دوباره درميان عمق چاله اي سياه مي شوم
        حکم می شود
        انتخاب مطبخ است و بستراست
        حق تو ، نان توست ؛ داده مي شود
        حق تو ، لباس توست ؛ داده مي شود
        همين
        تو زني...؛ بمير يا بخواه
        راه تو همين دو است
        آه ...
        آه مي شوم ، آه مي شوم
        در ميان حكم هاي ظالمانه، من تباه مي شوم
         مثل بره اي، بسته مي شوم به يك طناب؛
        حق من، چريدن است و ذبح بعدِ آن
        ولي، دريغ از آب
        مانده ام ميان راه انتخاب
        حكم مي كنند :
        راه تو... ، همين دو است؛
        تو زني، ضعيفه اي، ضعيفتر
        كمتري به قامت و كمتري به زور
        پس... ، كمتري به عقل
        زور من حكم مي كند چنين؛
        كمتري به حق
        كمتري ...،
        همين
        و تو در اين ميان ، هميشه متهم ؛ اگر چه بي گناه
        آه ...
        حكم مي شود بمان ؛ بمان
        حكم مي شود برو  ؛ برو
        و عاقبت ، حكم مي شود؛ فنا ...
        حكم مي شود؛ تو هيچ ...
        تو زني؛
        پس به خاطرت نگاه دار و تا ابد ز حكم سرمپيچ
        تو زني،
        به خاطرت نگاه دار،
        حكم مي شود بسوز ...
        حكم مي شود بمير ...
        تو زني، و اين، تمام حكم تو است :
        لحظه لحظه قلب تو؛
        لحظه لحظه حكم تير ....
         
        ------
         
        خسته مي شوم ،‌ تمام مي شوم
        براي فكر هاي بد، حجوم ازدحام مي شوم
        شكسته، بغض مي شوم، اشك مي شوم
        به خنده هاي شاد، الهه اي ز رشك مي شوم
        نا اميد مي شوم، غروب مي كنم
        درون فكر هاي خود رسوب مي كنم
        پيش چشم من، جهان تيره مي شود، تار مي شود
        روز، پشت پرده اي پر از غبار مي شود
        باورم به سنگ مي خورد
        ولي در انتظار، همچنان نشسته ام؛
        چشم را براي روزهاي شاد، صبور، بسته ام
        و صبح روز روشني، پلك را كه باز مي كنم‌
        يك نفر ز شهر آفتاب مي رسد
        آشنا، پر التهاب مي رسد
        يك نفر، سبز سبز، يك نفر، نور نور
        دست او به دست من...، خيره در نگاه هم،
        مي دهد مرا از ميان موج تيرگي عبور
        دست من به دست او، گره
        مي روم پرشتاب و بي صدا، پا به پاي او
        مي روم پي نگاه او
        مي نهم سر به جاي پاي او
        روي قلب او، مي برم نماز
        چشم ها نهاده روي هم
        مي شوم پر از نياز
        مي كنم حلول در ميان جسم و جان پر تبش
        مي نهم تمام عشق را داغ داغ، بوسه بر لبش
        مي شوم شبيه او
        مي شوم شبيه عشق
        خيره در نگاه پر حرارتش، آب مي شوم
        مست مي شوم
        بي درنگ، مي پرست مي شوم
        چشم او شراب مي شود
        جان من، تمام التهاب مي شود
        ***
        روي شانه هاي باد، يك نگاه تاب مي خورد
        جام پر حرارتي از آفتاب مي خورد...
        باز هم نگاه مي كنم
        روي ماسه هاي عشق، رد پاي يك نفر بيشتر نمانده است
        او كنار موج ها، به ابر ها نگاه مي كند
        ناگهان،  قلب من، كنده مي شود ز جا،
        فكر، مثل درد، از شيار هاي مغز من عبور مي كند
        اضطراب روي سينه ام مشت مي زند
        نگاه مي كنم...
        دست من، همچنان گره به دست اوست
        سايه ها يكي شده... ، ولي ...
        گرد او نسيم تاب مي خورد
        و جسم من غبار مي شود...
        باز هم نگاه مي كنم؛
        دست من، همچنان گره به دست اوست
        خنده ريشه مي كند در تمام قلب و روح من...
        من در او حلول مي كنم
        در ميان چشم او نگاه مي شوم
        بر دهان او كلام مي شوم
        در ميان سينه اش، تپش
        زير گوش او صدا...
        گوش مي كند ...
        در ميان ذهن او ، زنگ مي خورد صدا ، مثل خاطره:
        من... توأم و تو... مني؛
        هميشه خوب
        هميشه رام
        در ميان انحناي نرم بازوان يكدگر
        بي هراس ننگ و نام
        من شبيه تو،  تو شبيه من؛
        آنچنان يكي ، كه هيچ كس نمي كند به خاطرش خطور تا ابد، اين سوال بي جواب...
        كه اين كي است و آن دگركدام
        ***
        من...تا نگاه تو...همیشه ناتمام
         
        null
        تیر و مهر 89
        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        7