درد خود را هر کسی یک جور درمان می کند
عاشق اما ،حال خود را سخت طوفان می کند
آه اگر سُر خورده باشد چشم او سمت دلی
قلب خـود را دائما ، درگیر و حیران می کند
چون زلیخا می شود بی منطق از یک ماجرا
یا که از روی غضب یوسف به زندان می کند
از تعرض یا حقیقت ، ساده طفره می رود
یا خطای فاحشش را پاک کتمان می کند
تا بدستش آورد او را ، که درگیرش شده !
هر چه را دارد بدون مکث ، ویران می کند
پادشاهی را برای عشق خود ، پس می زند
گوشه ی ویرانه را ، تخت سلیمان می کند
عشق بی حدش چنان سربه هوایش کرده که
در میـان خلق عـالم ، گریه از جـان می کند
چشمش از گریه سفید و حال و روزِ خویش را
دائما آشفته و ، زار و پریشـان می کند
کو به کو دنبـال او ، آواره می گردد ولی ؛
در دو چشم کورِ خود معشوقه پنهان می کند
قدرت این عشق را نـازم ، که بینا می کند
چشم یعقوب و زلیخا را که عصیان می کند
پای عشق آمد وسط شاه و گدا بی معنی است
هم بلا می آورد ، هـم غم فـراوان می کند
افسانه_احمدی_پونه
زیبا و جالب بود