من بستر دردم تهی از شادی و شور
یخ بسته ام در انتظارِ چشمه ی نور
حالم شبیه مردنِ یک قوی تنها
در ساحلی دور از هیاهو و تماشا
من درد های بی شماری را کشیدم
غیر از خودم همراه و همپایی ندیدم
در حسرت هر آرزویی , بد شکستم
بیزارم از آزردگی , از سرگذشتم
زانو به زانو , راه را بیهوده رفتم
بن بست را حس کردم و چیزی نگفتم
با بند بند هر نوشته , گریه کردم
اژ غربت خود بر سکوتم تکیه کردم
غمخانه کردم , این دل دریایی ام را
از خود گرفتم شادی و شیدایی ام را
از ابتدا تا انتهای هر شب از درد
پیچیدم و آخر شدم خاکستر سرد
پهلو به پهلو چشم خود بی خواب کردم
در آرزوهایم , دلم را آب کردم
غافل از اینکه روی قلب زخمی ام را
کم کم نمک می ریزم و میسوزم اینجا
دنیا نشانم داد تنها تر شدن را
در ساحل تنهایی دریاتر شدن را
تاوان سختی داده ام از مهربانی
از عشق ورزیدن به آدم های آنی
اینجا کسی قدر محبت را نداند
از چشم من هرگز کسی دردم نخواند
باید شوم دور از قضاوت از تباهی
از آسمان تیره و رنگِ سیاهی
چشمان عقلم باز شد روی حقیقت
با هیچکس دیگر نباشد حرف و صحبت
در خود شکستم هاله ی وابستگی را
تطهیر کـردم , قبله ی دلبستگی را
باید رفو سازم , دل صد پاره ام را
مـرهم گذارم , زخمـیِ آواره ام را
از نو بسازم خانه ی ویران دل را
با عطر "پونه" پر کنم ایـوانِ دل را
افسانه_احمدی_پونه
غمگین ولی امید بخش