دلـم ؛
دریـای خون ،
دشتِ جنـون ،
صحرایِ محشر بود...
چه بُغضی در بـرادر بود...
شبی که شامِ آخر بود ...
شبِ سختی مُقّدر بود ...
شب هجران و خاموشی...
شبی که مـرگِ مـادر بود...
فضـا غمگیـن ...
هــوا سنگیـن ...
که شمعِ پُرفروغِ مهرِ مادر رو پایان است !
نفس در سینـه ها حبس و ...
سکـوتِ سـردِ وحشتناکِ غمباری ،
فضایِِ خانه را پُر کرده بود آنشب...
و تنهـا اضطـراب و التهـاب
از تیـک تـاکِ سـاعتِ
ماتمکده بـر گوش می آمد...
نـسیـمی مُشکبـار آمـد ...
و عطـرِ یـاس و شب بـو درهم آویخت...
نگاهم با نگاه مهربانش درهم آمیخت...
دلـم یکبـاره از هـم ، پـاره شـد...
اشکـم فـرو ریـخت...
۰
۰
۰
نـوازش کـردم آن دستانِ لَرزان و نحیفش را
و عطـر بـوسـه پاشیـدم ،
سـرانگشتـانِ پُـرمهـرِ ضعیفـش را...
هـزاران نـکتــه ے نـاگفتـه را گفتـم
هزاران درد پنهـان در سینـه را گفتم
شنیـدم ، در زبان اشک مادر پنـدها را ...
نفس میـزد ... به سختـی ...
ولیکـن ؛
بـاز میکـرد به آرامش یکایک بندهـا را ...
من اما گریه میکردم ، شبیهِ کودکی هایم.!
نـه مـادر جـان نـرو ...
تمنـا میکنـم ...!
سنگِ صبـور ...
سلطـانِِ غمهایـم...
کـه مـن ،
بعـد از تـو ای مـادر ...
ببیـن...
بسیـار...
تـنهــایــم...!!!
ارتـعـــاش...
(امین کرمانی اول)
روح مادر عزیزتان شاد