ما به امید خداییم و نه به امیدکسی ای زاهد
زاهد و فروشنده.
زاهدی به شهری درآمد وشبانگاه را
درآنجا اسکان گذید
سپس شاگردش را برای خرید مایحتاج به
بازار فرستاد
آنشخص مقداری لوازم خرید و به نزد زاهد باز گشت.
اما....... زاهد پس از...
تامل..... گفت آیا پرسیدی فروشنده را چه مذهب است
او ..... گفت... نه
سپس گفت اجناس را برگردان. اگر دیدی که او را
مذهب ما نیست اجناس را به اوپس بده
.
آن شخص نزد فروشنده رفت و شرح حال را بیان نمود.
اما......فروشنده...........
بدون تامل.. اجناس را پس گرفت و پولش را ردکرد
سپس دست خطی نوشت و به اوداد و گفت به اربابت بگو..
اول خودت را اصلاح کن بعد در باره ی دیگران به قضاوت بپرداز.
آن شخص نامه را با پیغام به زاهد رسانید.اما زاهد وقتی نامه راگشود ......نوشته بود..............
ما به امید خداییم و نه به امید کسی ای زاهد
زانکه مارا بود از فضل و وجودش نفسی ای زاهد
همه مخلوق خدایند و تفا وت نبود بین کسان
خود پسندی منما تا به سعادت برسی ای زاهد
راه خو بان نبودآنکه تو را در نظر ودر پیش است
چون تو اش نزدخدانیست به جزخار وخسی ای زاهد
وان کسی را بو دش قر ب به در گاه ا لهی همه حال
که از وجودش همه آسایش وامن است بسی ای زاهد
قربانعلی فتحی. تختی. ۲۷.اا .۱۴۰۲ شمس
التماس و دعا به حق همه ی مریضان عالم
ونجات گرفتگاران آمین یا رب العالمین
اجتماعی بسیار زیبا و با شکوه بود
آموزنده