ای که افلاک، مقام کم احسان تو است
به زمین، ملک سلیمان نیز، زندان تو است
فیض بر مردمِ این چشمِ بیآرام بیار
قبلهی دیدهی ما، چاه زنخدان تو است
نظر زاهد، پیچ و خم مژگان تو بود
خون من در نظرم، سرمهی چشمان تو است
زهد و عرفان و سلوک دل درویش، تویی
هرکه فهمید تو را، سالک عرفان تو است
شهرِ آلودهی ما را که بلا میناید،
استوار از اثر تیرک ایمان تو است
تا نگاه تو به حال من و امثال من است،
دست ما نیز به سوی تو و دامان تو است
نیست جز دست دعایت خلق را چشم امید
چشم ما سوی دعای تو و دستان تو است
هستی ای هست! چه دعوی ز حضور تو کنیم؟
رجعت ماست که مقصود دل و جان تو است
نیستم، نیست! که بودن همه در نیستی است
هیچم و هیچ، که هستی همه از آن تو است
چشمت از غیبت ما، ابر بهار است هنوز
شاهدش گودی آن دیدهی گریان تو است
دل داماد، پذیرای هر آن چیز ز توست
پای تا سر بصر و گوش به فرمان تو است
سینهی غمزدهام کز تو نشانی دارد،
در امید نظر دیدهی رحمان تو است
داماد خراســــانی