آب و آینه
من از میون آب و آینه ،
به سیرت سرود رسیدم
آدمیت ام را حیرتزده دیدم
من به یک صعود رسیدم
جسمم بر قله ی آن مُرد
هشتمِ بهمن ماه بود ،
به سردیِ هبوط رسیدم
وقتی آن فرشته ی مرگ ،
با لبخند سویم آمد ، قندم طوری رفت بالا ،
که انگار، با این دیابتِ نحس ،
یه نفَس ،
قوطی قوطی آبِ کمپوت را بلعیدم
من یه حال و هوائی ،
مثل حال وهوای ،
عبود را دیدم
یکریز من عبور را دیدم
بعد ازآنهمه رقاصک ، درمیانِ ثانیه ها ،
آخرمن ثبوت را دیدم
اما سقوطِ روحِ خود را ، واقعاً هیچوقت ندیدم
عجب جایی ست دنیایی که درآن ساعت نباشد ،
تا چند وقت به اعتیاد ، روحم میچرخانْد مُچ اش را ،
تا شاید ساعت را ببیند ، ولی کل ثانیه ها رفته بودند
مُشت روحم واشده بود
حتی آنجا ، با اینکه چون گاز بودم ،
آنهمه رفتارِ قَبلیم ، آنهمه جمود را دیدم
زیر این آسمون کبود را ازبالا میدیدم
آنهمه کمبود را دیدم
کمبود ازما بود وما بودیم فقط ، معنیِ کمبود
دیدم عالَم هیچ کمبودی ندارد
درمیان آدمیزاد ، معنیِ رکود را دیدم
یکعمر ، هر ورودی ، برام معنایش خروج بود
آنجا بود که معنیِ ابد را ، ازهمان ثانیه ی ورود دیدم
بهمن بیدقی 1402/10/12
شعر زیبایی خواندم..
احسنت بر شما..