آه ! اگر عشق همیشه سپرِ جان بشود
خانهٔ غصه و غم یک شبه ویران بشود
کاش میشد به نگاهی که تراویده از عشق ؛
امشب و هرشبِ دیگر سر و سامان بشود
ساقهٔ عشق زند ، ریشه میان دلِ ما ؛
باز تکثیر شود ، گل به گلستان بشود
سست عهدی نبرد راه به سر منزل جان؛
عهد آن است که بر پایهٔ پیمان بشود
محرم آن است که حتی به نبودت هر جا؛
سینه اش معدن رازی است که پنهان بشود
قهر و کینه نشود قفل تو و زندگی ات ؛
سیب خنده گرهٔ هر لب و دندان بشود
آرزویم همه این است هر آنچه خوبی ست
همه اش سهمیهٔ کشور خوبان بشود
درد دارد وسط خانهٔ خود باشی اسیر ؛
فرشِ تو جایگه و منصبِ شیطان بشود
ثروتت غارتِ یک مشت ، خُرافی باشد
گرگ ، همدست و پناهندهِ چوپان بشود
خرمنِ گندم ما را ، به چپاول ببرند ؛
سفرهٔ کوچکِ ما خالی و بی نان بشود
هر چه کفتار و شغال از همه پیشی گیرند
بیشه ها خالیِ از ، غرش شیران بشود
نیمی از هم وطنان رختِ سفر بر بندند!
نیمِ دیگر همگی ، راهیِ زندان بشود
خاکِ پاک وطنم کیسه به کیسه ببرند؛
حق ما تا به ابد ، ریگ بیابان بشود
باید از ظلم و ستم ها به رهایی برسیم
مهدِ آزادی و آزادگی ، ایـران بشود
سقف آرامش هر خانه خدا باشد و مهر
عاری از زلزله و سیلِ خروشان بشود
هیچ مردی نبَرد سر به گریبان از فقر؛
صاحب خانهٔ خود باشد و سلطان بشود
پای بیگانه جدا گردد از این خاک عزیز
قصهٔ دربدری ، یک شبه پایان بشود .
افسانه_احمدی_پونه
سلام آبجی افسانه جان
غزلی زیباست گسترده بیان زنده باشید