غمی در گریه های من شکسته قفل لب ها را
بهم میریزد اندوهم سکوت محض شب ها را
چقدر از خود گریزانم ، چقدر از بی کسی تنها ؛
که حتی کشته ام در خود همه عیش و طرب ها را
نخوردم تکه نانی و ، نه حتی جرعه ی آبی ؛
دهانم تلخ و دیگر نیست مزه این رُطب ها را
شکایت های بسیاری به لب دارم نمی گویم
چطور از سینه بردارم ، تمامِ این غضب ها را
هدر دادم همه عمرم به پای بی لیاقت ها ؛
زدم خط مردم آزاران و بی اصل و نسب ها را
شبی بی آسمان دارم ، شبی لبربز بی مهری
چه رنجی میبرم "میبینم این فرصت طلب ها را"
دل آزاری همان دندان لق و ریشه ی درد است
که حتما می کشم دندان و هم ، دردِ عصب ها را
درونم آتشی بی دود و بیرونم گلستان است
خدا لعنت کند در این شکستن ها سبب ها را
رسیدم آخر خط ، باز امیدی اگر باشد ! ؛
کنم دور از خودم شب گریه و رنج و تعب ها را
پدید آمد غزل با قافیه هایی که ناچاراً ؛
نشاندم آخر هر بیت ، الفاظِ عرب ها را
سخن کوتاه باشد ، پارسی را پاس باید داشت ؛
به جا می آورم بی حرف پیش اینجا ادب ها را
افسانه_احمدی_پونه
زیبا و سرشار از احساس بود