یا علی گفتید و دست عدل را بو کرده اید
چون علی یک بار آیا معرفت رو کرده اید؟
یا علی گفتید و ، عشق آغاز شد در زندگی
شانه ای لای پریشِ موج گیسو کرده اید ؟
حـاکم عدل الهـی بود ، مـولای شما
آه ! آیا یک سرِ سوزن به او خو کرده اید؟
عمری از مولایتان ، گفتید و از عدلِ علی
مثل طوطی بر زبانها ، ذکر یاهو کرده اید
ریش و قیچی دستتان بود و به تیغ آغشته شد
آنچه را در آبـرو ، با چشم و اَبرو کرده اید !
خشکسالی ها روا کردید ، در این خاکدان !
سطل آبی محض دلگرمی در این جو کرده اید؟
جای عدل و حق و انسانیت و دینِ مبین
مشتی آشوب و خرافه در ترازو کرده اید
تا توانستید بر منبر، سخن ها رانده و ؛
خوردِ ملت جَنبل و تجویزِ جادو کرده اید
اعتبـار و ، اعتمـادِ مردمم را ، بُر زدید !
سر دواندید و فقط این سو وآن سو کرده اید
بر ضعیفان ظلم و جور بی نهایت داده اید
سهمشان را با قساوت ، زورِ بازو کرده اید
تکّه تکّه کَنده اید از گوشت این گربه و ؛
باز می گویید با ما ، کار نیکو کرده اید ؟
هر چه باقی مانده بود از آن همه فرّ و هنر
با عصای دین تمامش آب و جارو کرده اید
این دو روز زندگی هم ، می رود اما بَدا ؛
از خدا پنهان نباشد آنچه پستو کرده اید
افسانه_احمدی_پونه
آفرین
اجتماعی بکری بود
در جنگل همیشه خزان مرگ می وزید
برجان سردِ الکُلیِ دُلمه های تاک
شَلّاق خورده با تَنه ی سَرد و فرفری
انگورهای لِه شده ی مَستِ روی خاک
کفّاره ی کراهتِ خرگوش پر زده
در آسمانِ کودکیِ اقتصادِ درد
پستانکِ نحیف پر از آب قند و هیس
درجا زده کنارِ لبِ توله های زرد
در انگ نایِ عمقِ درختان شابلوط
پوسیده است آگهی کُلیه های زاغ
اخبار گفته : هر سندی داشتی بیار
ماتم گرفته وامِ بدونِ ربایِ باغ
پروانه ای برای جَهازِ سه دخترش
در پادرِ کمیته ی انفاق پیله بست
در لابلای این حشرات فَلَک زده
هَل مِن مَدَد و یا بغل پایِ کار هست؟
خرس از نگاه بی رمق شیشه ی عسل
فهمیده تا میانه ی تاریخ زنده نیست
با اعتصاب واره ی زنبورهای خیس
غیر از گرسنگی غریبانه چاره چیست؟
روباه با روایت مهمان هفتگی
در میزگرد آخر بحران اختلاس
ته مانده های روغن ارباب رفته را
مالیده باز بر تن یابوی آس و پاس
افسارِ تنگِ ننگِ الاغ شکسته پا
از بس که داد سق زده در سایه ی حصار
درهم شکسته مثل تَرک های شیشه زار
بعد از اصابت پَرِ امواج انفجار
افتاده روی حادثه ی عُقده ی عَلف
دندان گوسفندِ به دنبال اعتماد
در سیزده طرف سَرِ خود را حراج کرد
تنها به جُرم خاطره ی تلخ انتقاد
در گوشِ جنگلی که درآن بوق می وزید
با دست و پای بسته مرا باد می زنند
جز باغ سبز، هر چه که گفتم دروغ بود
باید تمام کرد سَرَم داد می زنند
#سید_هادی_محمدی
جسارتا مصاریعی که وام گرفته اید را علامت دار کنید