به فردا میرسم یا نه نمی دانم چه انجام است
که بغضِ در گلو مانده به گردن ، رنجِ اعدام است
دلی دارم شکسته ، روی دستم بی تپش مانده!
چنین حالِ خرابی کِی ، کجا پیوسته مادام است
شبی نمناک و ابری دارم از دوریت چون دردی؛
که در سینه نهان باشد ، وجودت هم در ایهام است
دو چشمم نیمه_شب ها کاسهِ خون است از گریه
که گویی غلظتش از الکلِ ، محبوبِ خیام است
شدم مثل مترسک ، روی جالیز از نگهبانی !
کلاغان لانه هاشان روی دست و پا و اندام است
من آنسان از هجومِ ، سایه های مُرده می ترسم !
که همزاد من از من دور و ، در تَرکم به اقدام است
نفس گیر است و مه آلوده ، دنیای بدونِ تو !
چه بیدادی در این شبهای تنهایی و اوهام است
از انسان بودنم هم ، رنجِ بسیاری تحمل شد
به هر لبخند من در هر نفس سنجاق ، آلام است
به یلداهای نا محدود و سردی ، انتظارم رفت ؛
طوافی که به چشمِ مست تو بی شرطِ احرام است
من از آن ، زود_باورهای دورانم ، برای تو !
اگر یک گوشهِ چشمی شوی کارم به فرجام است
افسانه_احمدی_پونه
زیباست چون همیشه
برقرار باشید