شبی در بسترم با خالق خود گفتگو کردم
هر آنچه دردهایم بود را ، یکباره رو کردم
به او گفتم خدایا نیست انصافی که یک عمری
تمام غصه ها را لایه لایه ، تو به تو کردم
یکی را آنچنان مست از خوشی کردی ولی یا رب
مرا تنها رها کردی و بغضم ، در گلو کردم
من از هر چه خوشی که سهم قلبم بوده تا حالا
فقط از دور رویش دیدم و یک لحظه بو کردم
شب و هر شب سرم گرم است با کوهی عظیم از درد
بدون هیچ حرفی ، قلب صدپاره رفو کردم
چگونه دل به آنها داده ام کز عشق نامش را ؛
شنیدند و دل بیچاره را در سمت و سو کردم
همان هایی که در انجام خوبی های بی وقفه
مداوم خنجری از خَصمشان ، بر دل فرو کردم
همانها که هزاران بار ، دست دوستی شان را ؛
به سوی من دراز و دشمنی شان در سبو کردم
شکستم از میان اما به لب حرفی نیاوردم
زبانِ تلخشان را ، بی تأمل هم نِکو کردم
نمیدانم چرا زخمی که همراه من است از کین
برای من عزیز است و به جان ، رازِ مگو کردم
چه شبهایی که در اوج پریشانی و ناکامی
خودم را با سکوت آینه هم ، روبرو کردم
سر آغازِ جوانی و ، فراق و اشک هایم را ؛
برایش یک به یک گفتم شکایت مو به مو کردم
چرا اصلا نمی بیند که این ، بیمار در بستر!
نفس با درد می بلعد ، وَ مرگم آرزو کردم
خدایم می شنید و اشکِ من را روی گونه دید
دلش آزرد از این تلخی و با خونم وضو کردم
دهان بستم به رسم بندگی ، یکبار دیگر هم
زدم سجده به درگاهش ، حساب آبرو کردم
از این دنیای نامردی ندیدم خیر و همراهی
خودم را در میان سیل غم ها جستجو کردم
پناه آورده ام امشب ، به یکتا خالقِ جانم
وجودم را تُهی و غرق در الطاف او کردم
افسانه_احمدی_پونه