آدمیزاد است دیگر ساده عاشق می شود
در حصارِ عاشقی بی عقل و منطق می شود
اول راه است و ، ذوق دلبری هایش زیاد !
دشتِ احساسش پر از رقصِ شقایق می شود
کل دنیا در نگاهش یک بهشت کوچک است
بر همه در انتخاب خود ، مُشَوق می شود
با شهامت ، در میان جمع از ابراز عشق ؛
بس سخن ها رانَد و بی وقفه ناطق می شود
لحظه لحظه در نفس ها زندگی را می چشد
با تمام غربتش در عشق ، صادق می شود
مثل نوزادی که بوی مادرش درمان اوست
روی هر نبض و دَمِ دل یارِ مُشفق می شود
هرچه گویی حال و احوالت سرابی بیش نیست
پای خود را ، بر زمین کوبیده سِرتق می شود
مدتی ، سرگرمِ بازی های قلبش می شود
ناگهان چون بازدم از سینه فارق می شود
لحظه لحظه بی قراری ها فراوان می شود
کارش از اینها گذشته بندِ هق هق می شود
بعد از اینکه صد بلا از عشق آمد بر سرش
تازه در ظاهر کمی ، آرام و بالغ می شود
با تنفّر نام او را ، بر زبان می آورد !
چهرهِ معشوقه اش آیینهِ دق می شود
آن کسی که میشناسد جنس ناب عشق را ؛
بر ضمیر پاکِ این اکسیر ، لایق می شود
افسانه_احمدی_پونه
غزلی ناب و زیباست
در وصف حضرت عشق