رؤیاپرداز شده روحم
رؤیاپرداز شده روحم ، دراین دنیای جدی
ولی دنیای ما ، دانسینگ شده انگار
چه باید کرد بینِ اینهمه قرتی ؟
درمیان اینهمه توقع ، هرکس کاری میدهد دستم
هرکس میدهد اُردی
روشن است تلویزیون
لورل میگوید : هاردی ! چی شد مُردی ؟
نُورمن میخنداندم ، با چِرت و پِرتی
فقط میخواهم آرام زندگی کنم دراین شهرِناآرام
ولی هر وَرَش را میگیرم آنورش لت و پارست
واقعاً عجب ، شهرِ هِرتی !
سوپ اش را ، کودک میکِشَد هُرتی
میگویم : ادب ات کجا رفته ؟
زبانش را برام ، درمی آورَد متری
عجب دردی پیچیده به قلبم
میروم جلوی آینه قدی
می بینم ، واژگون شده تصویرم
به خود میگویم :
این آینه قبل ازمرگ مرا کُشته
لِنگ درهوا شدم اِی وای
به آینه میگویم : مگر تو هم با من ضدی ؟
یادم می آید ، شهربازی است اینجا
دربرابرِ آینه ای دیگر، چقدر کوتاهم
دربرابرِ آینه ای دیگر، همچون غول
دربرابرِ آینه ای دیگر، به کار دیگری مشغول
شوخی شان گرفته است انگار
برمیگردم به مأمن ام ، خانه
آئینه ی فطرتم ، همانگونه که هستم ، نشانم میدهد هردَم
همانی را جزا می بینم که کردم ، گرچه میترسم ،
ولی افتخارمیکنم ، به این آئینه ی جدی
بهمن بیدقی 1402/8/24
زیبا وبامحتوا سرودی بود
استادبزرگوار وعزیز
هزاران درودتان باد