کاش پایم ، به خیـابان خیـالت برسد
یا که دستم به بَر و گوشهِ شالت برسد
کی شود پنجره ی صبح تو را باز کنم
حسرت دیدن آن تیله ی کالت برسد
مرغ عشقم قفسش تنگ و دلش میخواهد
روی آن شاخه ی سبز و پر و بالت برسد
شوربختیِ مرا شانه بزن هر شب و روز
پای این برکه به آغوشِ هِلالت برسد
بزمی از حافظ و یک قهوه ی تلخ قجری؛
پا کنم تا به لبم ، بـوسه ی فالت برسد
قسمت این است سرانگشت هوسباز لبم
وطنش روی بساط خط و خالت برسد
لمس احساس من امشب به هوایت زده سر
تا به گِردِ نفس و ، گونه ی چالت برسد
چند سالی شده از دوریِ تو کامم تلخ !
وقت آن است که بر شهدِ حَلالت برسد
کاش این شدت دلتنگی و این بغض نفس
سوزَش آهسته به پایان و ، مجالت برسد
هر چه در حول تو و محور تو می چرخد
قول دادم ، که به امید محالت برسد
بین عشق من و دعوای پر از دعویِ تو
مدعی باش ! ، که پایان جدالت برسد
می شوم بر همه ی دار و ندارت مهمان
تا به من لذتِ بی مثل و مثالت برسد
دلبری های من از چشم تو پنهان شده است
دل بر آن است که امشب به وصالت برسد
افسانه_احمدی_پونه