امشب از تقدیر خود ،غمهای ناب آورده ام
سیل اشک از دیده با حالی خراب آورده ام
توی دستم جای تیغ و روی قلبم خنجری ؛
خنده های تلخ بی حد و حساب آورده ام
چون تفنگی سرپُرم از ، نامرادی های دهر !؛
بغض های بیشماری ، در خشاب آورده ام
سینه می جوشد از انبوهِ غم و سودای دل؛
کوره ای آتشفشان را ، در مذاب آورده ام
از تلاطم های دریای ، خروشانِ عدم ؛
یک بغل عشق خیالی از حباب آورده ام
سرنوشتم شد شکسته ، لای مشتی آرزو
سهمِ فردا را همه ، نقش بر آب آورده ام
هر چه کردم راه را از چاه ،چشمانم ندید
زندگی را با دو پا ، در منجلاب آورده ام !
مانده ام با این همه زخمی که خوردم از فلک
من چگونه ، تا به حال اینگونه تاب آورده ام
دست خود را شسته ام از عالم و از آدمی
حلقه ی داری مهیا ، از طناب آورده ام
شهد این دنیا نشد باشد به کامم دوستان !
در عزایم نوشتان ! ، جام شـراب آورده ام
روی قبرم را نشویید از ، نمِ چشمانتان ؛
شیشه ای خوناب دل جای گلاب آورده ام
بسته ای خرمای بم محض پذیراییِ تان
از بـرای پاکیِ روحم ، ثواب آورده ام !
افسانه_احمدی_پونه