باغ بلورین اندیشه ها
تو مرا می نویسی و،
من آنهمه نوشته های خوبت را ،
مرورمیکنم
من از داشتنِ خالقی چون تو،
چقدر احساس غرور میکنم
من یه روحم که ، به وقت بیداری ،
درجسمم حلول میکنم
درمیان خواب ،
درمیان افلاک میگردم
آزاد و رها
درمیان آنهمه بی سلولی ،
احساسِ سُرور میکنم
آنقدر شفاف شده ام تازگیها ،
که احساس میکنم کفِ دستم
احساسِ بلور میکنم
باغ بلورین اندیشه هایم به افلاک میرود
وقتیکه زمینی ام ، پشت سرم گاه تهدیدی می آید
میترسم
دراستخوانِ مخچه ام احساسی همچون ،
تفنگ دو لول میکنم
دنیا زده ای میگوید : جیبهایت را خالی کن
خالی میکنم
جزعنکبوتی درآن نیست
ازاینکه از دنیا خالی ام ، احساس غرورمیکنم
به او میگویم اگرنمیخواهی مرا ترور کنی ،
وقتم را مگیر، خودم خودم را ترور میکنم
از دیوانه گی ام می ترسد و،
مثلِ قرقی خودش را هم مثلِ گورَش ، گم میکند
جیبهای روحم را ز عایدیِ ماوراء ،
پُر از احساساتی کرورکرور میکنم
یکریز لبخند میزنم
به این ترفند ، خود را ،
خالی ازحرارتهای بی رحمِ هجومِ دنیایی از حرور میکنم
بهمن بیدقی 1402/3/26
زیباست
برقرار باشید