دلخوشی...؟!
دلخوشی کجاست...؟
تمام دلخوشی من چند تار موهایش بود.
اکنون که موهایش، جملگی در دست یک قدر نشناس است...
من دیگر دلخوش نیستم
باجبر از خواب بلند میشوم
باجبر دست و رخسارم را میشویم
دیگر دست و دلم سرهیچ کاری نمیرود.
اکنون...
امشب...
اینجا...
من...
در این شب سرد پاییزی...
با این لرز عجیب!
[لرزش دستانم از سرما
لرزش قلبم از نا آرامی...]
دلم را به چه خوش کنم؟
به کالبدسالمی که ندارم!؟
به مالو مکنتی که ندارم؟!
به دوستان وفاداری که ندارم!؟
به سیگار جفاکاری که دارم!؟
البته سیگارم را دوست دارم...
باوفاست
هزار بار پایم را بر سیمایش گذاشته ام!
باز هم بین انگشتانم است...
با اینکه کم کم نفسم را میگیرد...
اما می ماند
ماندن مهم است.
الان که فکرش را میکنم...
سیگار میتواند دلخوشی باشد
اشکالی ندارد
سیگار دلخوشی ام میشود...
آخ... شعر عزیزم...
من را ببخش!
راستش تو را اصلا یادم نبود...
تو میتوانی بهترین دلخوشی ام باشی...
نه... نه زود قضاوت نکن من بی وفا نیستم
فقط تو را یادم نبود!
- دلبرت هم تو را یادش نبود...
شما آدم ها همه همینید...
نمی دانم چرا پلشت آفریده شده اید!
دلگیر نشو نور چشمم...
حرفت را می پذیرم!
جالب و زیباست