.خسته ام .
خسته ام از این همه بن بست های تو درتو که در سر راه آمال و آرزوهای من تنیده است ، وز این همه گرفتاری و سردرگمی که در زندگی من پیچیده است وز این همه ندانم کار های ابلهانه ای که از هست به نیستم در آورده است ، مگر می شود که دست به کاری نزنم و در نیش خسران آن نسوزم مگر می شود که ره به جایی نبرم و مأیوسانه راه مافات در پیش نپویم . و با سر در لاک سادگی وبی ثباتی ،خویشتن خویش را در نیاسانم .وسواسی های نا به جا قدرت تصمیم گیری عاقلانه را از من ربوده است .
خدای ناکرده مرا به خاک سیاه نشانده است. برای همین است که نا چاره ام که همش در توبیخ خود ناتوان خویش گستاخانه خود سرزنشی کنم . ای وای از این همه سادگی و تناقض گویی ! و این همه کلاغ گونگی، که فاش می سازد آن پس توهای خود ساده ی بی غلّ و غشم را . ...
خسته ام گویا ز فکرم زاده است
لاابالی نقطه ی پرگار نیست
عاقبت اندیشی از کف داده است
کف چو کوران می زند هشیار نیست
کی به آتی داردش منظر نظر
جاهل است و معدن اسرار نیست
این دلم دانی چرا در کار نیست ؟
دوده ی صد ساله دارد زار نیست