اندکی بعد ازغروب
شب به شب ، شب میشود
اندکی بعد ازغروب
دعای دستانِ قلب ،
یکراست ، میرود بسوی آسمان ،
بسوی ساحتِ مقلب القلوب
سُر میخورَد پا ، به روی برفها
به دست ، فرمان میدهم ،
تا سست نگشته گام هام ،
دراین رهِ سفیدِ مخملیِ لیز ،
هرچه سریعتر، برفها را بروب !
چه خوب شنیده میشود صدای قلبِ پُرعطش
پُرشده از تالاپ تولوپ
بَه چقدرخونگرم میشوم ،
حین نیایش و دعا
عینهو مانندِ اهالی جنوب
بَه بَه چه خوب ،
جا میکنم ایمانم را ، مثلِ پازل ، بینِ تمامیِ اسلوب
میپرم به درونِ دریای عشق
دگر منم و سعیِ من ، تا حدِ مرگ ، شالاپ شولوپ
غرق میشوم درونِ خود ،
اما چرا ، هنوز زندهام من ؟
حس میکنم روحم ،
زِ این ظرفِ شکسته ، بدرمیآید و،
میرود به ، داخلِ دیگر ظروف
اما تأمل میکنم ،
اما تحمل میکنم
اینکه هنوز تنِ قدیمیِ من است
به ساحلِ امنیت ،
بازهم به روزِ بعد ، میکنم طلوع
دعای دستان قلب ،
میرود سوی آسمان
به سوی کاشف الکروب
بهمن بیدقی 1402/6/12