دهقان و پادشاه
روزی روزگاری
پادشاهی با لشگریانش از کنار ده کده ای میگذشت
دهقانی رادید که با دو راس گاو مشقول شخم زدن زمین است
توقفی کرد واز اسب پیاده شد به نزد دهقان رفت و به او
خسته نباشید گفت.. وسپس از سر مزاح به اوگفت...
ما را نصیحتی بنما. ... اما دهقان تبسمی کرد وگفت.آیا
آنچه بگویم در امانم پادشاه گفت آری ..
چنین گفت دهقان به آن پادشاه زین قرار
مکن ظلم با خلق که روزی شوی شر مسار
مقامت نباشد تورا زین جهان ا رزش و اعتبار
چو باخلق داری سر کشتن و خدعه و کا ر زار
عمل را مکا فات روزی به وقتش فرا میرسد
چو بد کرده ای چشم بخشش ز مرد م ...مدار
به ترس ز انکه آتش به خرمن بیا فتد شبی
تو را آن سپاه و سیاهی لشگر نیاید به کار
پاد شاه را نصیحت دهقان بسی خوش آمد واز آن بهره ها برد
اورا جایزه ای بسیار
بخشید و سپس رفتارش را بامردم عوض کر د و با مهربانی
راستی وعطوفت رفتار نمود.
و اما... . ستایش مخصوص خداوند عالم است....
فتحی...تختی.. ۱۷ شهریور ۱۴۰۲ شمسی
سلام و درود
زیبا و آموزنده و دلپسند نگاشتید زنده باشید