آب را نمیتوان کُشت
آب را نمیتوان کُشت
نهایتاً آب ، بخارمیشود
بخار، روحِ آب است
آب ، شبیهِ آدم ، تاری به خود میگیرد
بی حفاظت ، پُر ازغبارمیشود
آبِ بخارشده دوباره از نو شفاف میشود
گاهی درونِ مرداب ،
درندگیِ تمساح ،
بر سادگی و تقواش ، بدجوری آوارمیشود
طوریکه اشکش از آن ، درمی آید اما ،
نه اشکِ تمساح
اشکی صمیمی و خوب ، اشکی ز روی وجدان
اینگونه توبه هایش همچون ثمر،
به بار می نشیند و، قلبش تسلی یافته ،
بدونِ بارمیشود
اثمارش پُربارمیشود
اسماء اش خوشنام میشود
حتی به خواسته ی خودش ،
راهی می یابد ازمیانِ راهها ، رود میشود
رود هم که آخرش دریاست
رودِ همیشه جاری ، هیچگاه بدبو نمیشود
ابِ ساکن ، تارمیشود
به تاری ناچارمیشود
فلسفه ها را کُشته اند ،
باید که اِحیایش کنی
باید بدانی که چرا گُلِ لطیف ،
شاخه اش پُرخارمیشود
باید بدانی که چرا دراین دنیا ،
بینِ تمامِ آدمها ، منصور بر دارمیشود
باید بدانی که چرا کافر میکُشد ولی ،
تنها زفکرِ مرگ خویش ،
از این زمین و از زمان ، کاملاً بیزار میشود
بهمن بیدقی 1402/6/5
پر مفهوم بود