دلتنگ شبی بـود و نگاه و تن دیـوار
آزرده دلی بـود و سکـوت و غم دیدار
یک عمر خودآزاری و یک فاصله ی دور
یک خلوت پیمـانه و صد خاطره از یار
نه سایه سری،جان به تنی ،نور امیدی
نه محرم رازی که دهد دل به شب تار
یک آینه که گـرد نشسته سر و رویش
با مـوی سفید ، ارثیه از چرخِ ستمکار
نه مـاه که قدری بنشیند ، بدهد دل
نه مـرهم و آرامـشِ زخمِ دل و دلدار
یک قاب سیا سفیدی از عکسِ قدیمی
کوبیده به سینه ی پُر از حسرتِ بسیار
یک شانه ی مانده منتظر تا که کند خواب
بی خوابیِ یک قلب مریض و بی پرستار
یک صاعقه یک لرزش و یک دلهره در جان
با صورت سـرمازده و پای گـرفتار
شامی وسط سفره ی بی صاحب و مهمان
دستی که تکان خورد ، بگو خدا نگهدار
باران و دو چشمـان پُـر از بغض شبـانه
اندوه جهان ریخت به یک مرده ی بیدار
بانوی غزل های پر از غم چه شبی داشت
گیسوی پـریشان و ، دمای تن تبدار
از اشک قلم ،سوخت دلش در ضربانِ
سوسوی چراغ ، زوزهِ باد آتش سیگار
یک رهگذری نیست بپرسد چه شده جز ؛
یک "پونه"ی خشکیده کنارِ حلقه ی دار
افسانه_احمدی_پونه