چه کردی با دلم ساقی که خود از خود گریزانم
نه می بخشم خودم را و نه از بی خود پشیمانم
گهی سودای می دارم، گهی ساقی بیازارم
میان خوردن و روزه، اسیر دست شیطانم
دمی از حق کنم تمکین، گهی ناحق شود آئین
کدامین ره مرا تضمین، خودم زین کار حیرانم
شبی با زاهدان شد طی، شبی با مطربان و می
ز دست خُلق گونه گون، پریشان پریشانم
کنم همت که خود باشم، خودی ناب و بدون رنگ
ولی از جمع آدم ها ، پذیرم رنگ و لغزانم
من از این غیر خود بودن، نباشم لحظه ای راضی
پسند روزگار است و از این رسمش گریزانم
گهی با صدق و یکرنگی بسوی غیر دست آرم
ولی از زخم جا مانده به روی دست، نالانم
خوشا روزی صفا و صدق بگردد شهره ی بازار
چو صبرم نیست تا آن روز، به فکر خط پایانم
حیرانی ۱۴۰۲/۴/۱۰ شماره ثبت ۶۳۸۳۴۹ چه کردی با دلم ساقی که خود از خود گریزانم نه میبخشم خودمرا وُ نَه از بیخود پشیمانم گهی سودایِ مِی دارم , گهی ساقی بیازارم میانِ خوردن و روزه , اسیرِ دستِ شیطانم دمی از حق کُنَم تمکین, گهی ناحق شود آئین کدامین رَه مرا تضمین, خودم زین کار حیرانم شبی با زاهدان شد طی, شبی با مُطربان و مِی زِ دستِ خُلقِ گونَهگون , پریشانِ پریشانم کُنَم هِمَّت که خود باشم, خودی ناب و بدونِ رنگ ولی از جمع آدم ها , پذیرم رنگ و لغزانم من از این غیرِ خود بودن, نباشم لحظه ای راضی پسندِ روزگار است و از این رَسمش گریزانم گهی با صِدقو یکرنگی بسویِ غیر دست آرم ولی از زخمِ جا مانده به روی دست , نالانم خوشا روزی صفا و صِدق بگردد شهره ی بازار چو صبرم نیست تا آن روز, به فکر خط پایانم
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
۱۴۰۲/۴/۱۰ شماره ثبت ۶۳۸۳۴۹
چه کردی با دلم ساقی که خود از خود گریزانم
نه میبخشم خودمرا وُ نَه از بیخود پشیمانم
گهی سودایِ مِی دارم , گهی ساقی بیازارم
میانِ خوردن و روزه , اسیرِ دستِ شیطانم
دمی از حق کُنَم تمکین, گهی ناحق شود آئین
کدامین رَه مرا تضمین, خودم زین کار حیرانم
شبی با زاهدان شد طی, شبی با مُطربان و مِی
زِ دستِ خُلقِ گونَهگون , پریشانِ پریشانم
کُنَم هِمَّت که خود باشم, خودی ناب و بدونِ رنگ
ولی از جمع آدم ها , پذیرم رنگ و لغزانم
من از این غیرِ خود بودن, نباشم لحظه ای راضی
پسندِ روزگار است و از این رَسمش گریزانم
گهی با صِدقو یکرنگی بسویِ غیر دست آرم
ولی از زخمِ جا مانده به روی دست , نالانم
خوشا روزی صفا و صِدق بگردد شهره ی بازار
چو صبرم نیست تا آن روز, به فکر خط پایانم
حشمتالله_محمدی