سکاندارِ این جان
میلاد من آن روزیست که ،
تو شدی سکاندارِ این جان
اعتقادم شدی و،
اوجِ حقایق
تو شدی ناجیِ منِ دُکّاندارِ اوهام
اوهامِ مرا ، در ازای بندگی هایم خریدی
خانه ای ساختی برام ز عایدی اش
ز واقعیتهای زیبا
تو شدی اَرکاندارِ اَرکان
تو بلندی – مقتدایی
ای براین جانم همیشه ، حکمرانِ احکام
تویی ، سلطانِ ارحام
رحم ، جدایی اش ز تو امکان ندارد
این چه خوبست که تو تا این حد خدایی
درکنار تو و یاری ات چگونه ، افتم در دام ؟
درکنار تو، همچون معجزه محو میشوند ،
تمامِ دردام
درکنارت آنچه میمانَد ، فقط زندگی ای ست ،
مملو ازگُلهایی خوش فام
زندگی ای ، همه شیرین ،
همه خوش کام
درکنارِ تو چه نامی و، چه کامی و،
چه افتخاری ست ،
هرلحظه به لحظه ،
قدم زدنِ روح و ، پای رفتنِ جسم ، به هرگام
وقتی شوند با میلِ تو همگام
با اینهمه ایهام و الهام و احلام ،
نیازی نیست به رضوانها رِسَم من
بهشت من تویی
ای خدای ناخدای ،
سکاندارِ این جان
بهمن بیدقی 1402/4/25
شما استادعزیز
چشمه ی شعرت زیبا است
دمای گرم دل در سرما است
رودی بسوی دریاست
واقعا گلزاری از
درختان
همیشبه پا برجاست