این چه دنیایی ست ؟
این چه دنیایی ست که ستاره م ،
همچو شمع ، با فووتی میمیرد ؟
این چه دنیایی ست که شامِ تارم ،
با غروب ، جان می گیرد ؟
تو امامِ انتظارهای کهن !
هرچه زودتر بیا و، سیره ام را خوش بکن با سیره ت
این چه ماجرایی است ، که گویی به درونِ باغ ام ،
اما ، چینه خود را یکریز،
به دُورِ همه آزادیِ من میچیند ؟
آخر این وضع که دچار آنم ،
کِی آرام می گیرد ؟
کِی برجای خویشتن ، آرام ، می نشیند ؟
فرجام من باید رهایی باشد ،
نه غروبی که روز به روز،
هرچه بیشتر، جان می گیرد
تو برو شومیِ خود را بِبَر اِی جغد ،
با نگاهِ خیره ت
تو برو دورشو ازمن ،
ای کفتارِ بد طینت
کلافه شدم اِی زنجره از جیرجیرت
بس است دیگر اِی شتر !
کلافه شده دنیا همگی از کینه ت
این چه حُسنی دارد ، باغی همه بی زینت ؟
تو اِی کافر ! چه سودی برده دنیا از تو و،
از عملهای همه بی دین ات ؟
این چه حُسنی ست ،
که دریایی نداری به درون سینه ت ؟
همین الان چند انسان متلاشی شده اند از مین ات ؟
حرف زیاد میزنی اما ، کجاست تضمین ات ؟
بختِ خود را هم که سوت کردی و رفت سوی هوا
که از موجِ انفجارت همه اش ریزریز شد ،
کلِ بخت و، همه ی آئینه ت
بهمن بیدقی 1402/5/3
موفق باشید