با ناخدای پیر والی را گرفتیم
از قیمت بازار عالی را گرفتیم
رفتیم در ساحل برای باده نوشی
میخانه را گفتیم ، یکجا می فروشی
سر نیزه را در وال خون آلوده کردیم
تا استخوانش را جنون آلوده کردیم
یک خمره را در حال بد مستی شکستیم
روی نهنگ افتاد و اطرافش نشستیم
جوی شرابی رنگ خون را یادم آورد
تشویش عصیان را برای آدم آورد
نوشید وال از ساغر و جانی گرفتش
اشکی از این چاه بیابانی گرفتش
پلکی زد و دیدم ولی باور نکردم
دیوار حاشا را بِوزن در نکردم
رفتم بسوی قایق و دیدم چه جنگیست
بین رفیقانم عجب تیر و تفنگیست
بر سهم خود دعوای قبلی را نکردم
در معرکه شیپور و طبلی را نکردم
وال عظیم الجثه نیرو می گرفتش
تیر نگاهش خم ز اَبرو می گرفتش
من می دویدم تا نبینم هیبتش را
او می شنید از اهل دنیا غیبتش را
فریاد کردم وقت جنگیدن نداریم
نادیدنی را فرصت دیدن نداریم
گفتند ساکت باش ، در حال حسابیم
در حال معنی کردن فصل الخطابیم
گفتم رها کردن در اینجا نمره دارد
املای این مکاره صدها خمره دارد
تیری بسویم آمد از چشم نهگنش
اخطار دیدم از وزیرو میل هنگش
با حرکت اول شکاندش گنج مارا
از خوندل پر کرد کامل رنج مارا
ما بی سلاح و عشق تا دندان مسلح
با جوهری از مکتب رندان مسلح
یاران همه رفتند و من بی یار ماندم
در ساحل بارانی و بیمار ماندم
ما گنج دریا را بدست آورده بودیم
روح طلسمش را شکست آورده بودیم
از جو فروشان نان گندم را نجوییم
صف را دلیل اقتدا کردن نگوییم
تقدیم به امواج بی رنگتان،
ردیف ،،
دریای صداقتید ،،
کلک فانوس ما را دایمی کرد .
و تقدیم به طولانی ترین
آموزگارانم
رضا باقر
رقیه تاجدینی
خسته مثل بابا
ماه مثل مادر
بسیار زیبا و دلنشین بود
پر معنی و سرشار از احساس
دستمریزاد