سقوطم کشته شد
به رؤیایی قشنگ حلول کردم ،
به یک رؤیای مهوش
حتی مست میشدم ،
ز بوی قهوه ش
نوای دلنوازِ و، ارجمندِ کتاب آسمانی همه جا بود
قاری اش انگار بود غَلوَش
آن شهرِ رؤیا ، بالعکسِ شهرِمن بود
درونِ شهرِمن هرکس قدم میزد ،
زِ دود و دَمِ بسیار، سریع السیر میگرفت قلبش
دراین شهری که مثل باغ وحش میمانَد گاهی
حتی مجنون مینماید ، ببرش
ورود جارچیها دراین ، شهرِ بیمار،
خبری خوش نیست حتماً
معلومست ز مجنونیِ طبل اش
ولی رؤیای من ، سالمِ سالم ، زیبای زیبا
خوشم می آید از یکریزِ صبرش
چقدر حبل المتین جاریست ،
ز رودهایی زُلف وار
آویخته از سرهای کوهها
درونِ غوطه در رؤیای خود ،
نیستم مُشوش
حتی شیرین است در رؤیای من ،
لعب و لهوَش
دراین رؤیا گناه نیست ، شهوتی دعای گونه
که گر رویِ زمینِ آسمانی اش نیابم ،
تقلا میکنم یکریز به نقب اش
اما حیف وهزاران حیف ، درآن خواب ،
نشسته بودم آرام روی ابرش
وقتی ناگاه ، آن بیداری حلول کرد ،
ابر، وزنِ بیداری من را تاب نیاورْد
سقوط کردم دوباره بین شهرم
سقوطم کشته شد با دستهای ،
آن خروشان موجهای ،
دریای نورانیِ مهوش
بهمن بیدقی 1402/4/23