و در آن شب که بِرَفت از نزدم، جانم برد..
همهی هستیِ منرا به فنا برد همان دلبر زیبا رخ من،
و کجاست اکنون او؟
دلِ بیتاب و قرارم شده تنگ از غمِ دوریّو غمِ رفتنِ او،
به کجا رفته خدا؟
تو که از خلق و زمان و همهچیز و همهکَس باخبری،
تو که سهراب تورا یافت میانِ همهی شببو ها
تو که حافظ شبِ فقرش به تو و ذکرِتو دل بست بگو،
تو بگو یار کجاست؟
تو بگو، خانهی آن یاورِ این آدمِ بیمار کجاست؟
تو که میدانی و خود باخبری از منِ عاشقدلِ دیوانه صفت
پس مکن از من و از قلب من اورا پنهان
نکنش دور ز چشمم که شوم دل نگران
و امیدم به تو و وِرد لبم ذکر تو است
تا که تحویل بگیرم، سبب این همه آشفتگی و گریهی خود،
تا که شاید بشود حالم خوب،
و امیدم به تو است
یاربّ؛
تا زمانی که رِسَم بر معشوق،
به تو، من تکیه کنم، وصل شوم، من متوسّل بشوم..
کمکم کن که درآیم من از این دردِ عمیق،
و مرا یاور باش، و نجاتم ده از این تنهایی
تو که از زخمِ دلِ بیرفقا آگاهی..