🌹بسمالله الرّحمن الرّحیم🌹
"سرنوشت آن شد که یوسف از پدر
دور گردد با جفایِ ده پسر
ده برادر طفلکی را بی گناه
از حسد انداختند اعماقِ چاه
کاروانی آمد آنجا بهر آب
تشنه از گرمای روز و آفتاب
دلو را انداختند در چاه آب
یوسف آویزان شد آمد با طناب
خارج از چاه ستم شد ناگهان
ساکت و مبهوت اهل کاروان
کیست انسان است او یا یک مَلَک؟
هست جذّاب و قشنگ و با نمَک
در نهایت مالک آن کاروان
برد یوسف را میان بردگان
مالک آگه بود از اخبار مصر
رفت بعد از مدتی بازار مصر
چهره ی یوسف میان بردگان
جلوه گر بود همچو ماه آسمان
چون زلیخا می گذشت از آن مکان
دید یوسف را میان بردگان
بی درنگ او را ز اربابش خرید
رتبه داد و در مقامی بر گزید
حُسنِ روز افزون یوسف شد سبب
تا زلیخا عشق ورزد روز و شب
دل چو گیسویش شده در پیچ وتاب
ذکر یوسف بر لبش بیدار و خواب
مبتلای عشق را جز وصل یار
نیست درمانی بدان ای هوشیار
در اتاق خلوتی روزی نشست
خواست یوسف را و در ها را بِبَست
عاشقانه گفت با دلبر چنین
رو به من کن چهر ه یِ من را ببین
یوسف زیبا رخ نیکو خِصال
بعد مدتها شده وقت وِصال
جان و دل لبریز شد از عشق تو
من مهیای تو ام نزدیک شو
گفت یوسف می برم بر حق پناه
دامن آلودن زِمن هرگز مخواه
ساعتی غفلت ز انجام گناه
تا ابد شرمندگی پیش اله
نیستم من اهل این اعمال زشت
گر چه آید نزد من حورِ بهشت
شد فراری چون کبوتر از قفَس
رفت تعقیبش زلیخا یک نَفَس
گر چه در ها یک به یک مقفول بود
دستی از غیب آمد و آن را گشود
باز شد درها و یوسف شد رها
چون که تنها بود معشوقش خدا
هر که با اخلاص شد جذب اله
سجده می آرد بر اوخورشید و ماه
شاعر: ✍علی باقری
آموزنده و زیبا بود