پروانه های مضطرب در من نشسته است
بغضی پریشان حرمت من را شکسته است
در من زنی پاشیده از هم قامتش خم است
رنجیده یک عمر از سکوتِ محض، خسته است
دستم به شـاخه های اقاقی نمی رسد
یک عطرِ خوش از کوچه یا باغی نمی رسد
از اولش هم راه من کج بود و بی هدف
این راهِ بی هدف ، به تلاقی نمی رسد
در من غبار و گرد هزار آینه نشست
با هر سکوت و بغضِ من یک آینه شکست
یک رهگذر درد مرا نه دید ، نه شنید
از خنده های تلخ من سنگ از میان گسست
پایم شکسته کوله بارم مانده روی دوش
ته مانده های خنده هایم نوش تو بنوش
من حسرت یک عمرِ رفته از تمامِ من
باقی عمرِ مانده را با دلخوشی بپوش
ای حسرت دوباره و هر روز و هر شبم
ای دردهای ریخته در کاسه ی لبم
دستت بکش از روی این بیمارِ آشنا
ای عشق ، ای مسبب بیداری و تبم
رسوایی میخواهی ببین این است حالِ من
این جنگ های نابرابر این جدالِ من
هر شب مرا به مسلخِ شب گریه می برند
از ابتدا در خود شکستم ، این زوالِ من
با آیِنه های شکسته هم قدم شدم
هر روز زمین خوردمت دوباره کم شدم
هر تکه از شکسته ها یک بال و پر گرفت
از بی کسی بزرگ شدم ، محترم شدم
یک آسمان ستاره در چشمان من گم است
دریای مانده پیش رویم پر تلاطم است
دیگر نمی زند دلم پارو در این فنا
آتشفشان ذهن من درگیر هیزم است
بر هر دری زدم نشد ، دردی دوا شود
از این همه گره نشد، یکیشان وا شود
هی پشت در پشت عاقبت یک وارث جدید
افتاد روی دامنم تا شر به پا شود
در من دوباره رد یک زخمی کشیده شد
از ضجه های ممتدم دردی تنیده شد
جسمم از این ناسوره های منجمد پر است
در سر صدای ناله ی مرگم شنیده شد
من در ضمیر غربتم بی آشیان شدم
گُم بوده ام عمری دوباره بی نشان شدم
در جای جای دوره ی پر امتحان خود
زخمی عفونی بر دلم زخم زبان شدم
چشمم به راهِ مانده دیگر خو نمی کند
این قلب پاره پاره هم ، رفو نمی شود
قدری تکان دهید مرا بعدش کفن کنید
خاکی که مرده دارد زیر و رو نمی شود
افسانه_احمدی_پونه
سلام نازنین بانو زیبا و پُرمحتوا ولی باعجله سرودید و به لحاظ ساختاری ، گاهی در برخی مصاریع هجاها کم و زیادند.
سلامت و دلشاد باشید