راه بن بستِ مرا بـاز کنید ، آشـوبم
چون اسیری سر خود را همه جا میکوبم
چیزی از عمرِ بجا مانده ، نمانده باقی
من شدم بادهِ درد و زندگی شد ساقی
آنقدر ریخت به حلقوم من این دردش را
آنقدر داد به چهره ، هاله ی زردش را ؛
در قمـارش منِ بازنده ، شدم بـازیچه
خوانده بود دست منِ سادهِ نادان بچه
ساده از روی دلم رد شده خود را کشتم
جــای گل ، پـوچ بیفتاد میـانِ مشتم
تا شدم کمتر از این بودن و دل شد مسکین
مـاندم از قـافله ی عمر ، جـدا ، بی تسکین
بس که آزرده شدم از همـه ی آدم ها
حال ، این حالِ من است و اثرِ کژدم ها
دل نبود این که برایم ، همه اش سرکوبی
دشمن جـان من و ، باعث این مغلوبـی
هر که را دید برایش سر صحبت وا کرد
بقچه ی همسفریِ خـود و او را تا کرد
راه و بیــراهه زد و فـاصله ها را کـم کرد
هر شب اندوه به جان ریخته چشمم نم کرد
مثل شمعی وسط این همه تاریکی ماند
آب شد جسم من از آن نخِ باریکی ماند
باد و طوفان همه ام را به جهانم پیچید
هیچکس ، حال من غمزده آیا پرسید؟
با من از ماندن و پروانه شدن حرف نزن
داغم ،از این همه افسانه شدن حرف نزن
صحبتی نیست میانِ من و این ناشادی
بایــد از پنجــره گیـرم ، سندِ آزادی
حسِ تنهایی و بی همنفسی کشت مرا
در و دیـوار نشـان داد ، به انگشت مرا
گاهی آرام وَ گاهی عصبی از جانم
گاهی از زندگی سیرم بخدا دیوانم
او که این روز به من داده کسی جز من نیست
جز خطا هیچ کسی وصله ی این دامن نیست
غصه ها از من بی حوصله سرریز شده است
مُهرِ لبهای من این اشکِ سرازیر شده است
در سـرم زَنجره هـای عصبی می رقصند
هر کسی دور و برم هست همه میترسند
سقفِ تاریک و سیاهِ دل من را بردار
جـای آن روشنی و نور ، برایم بگذار
بـاید از ایـن همـه آدمِ دورو ، بگـریزم
باید از جای خودم هر چه سریع برخیزم
شانه دارم ولی از خویش مرا میگیرد
دست دارم ، نشد آغوشِِ مرا برگیرد
دیگر از دست تمنای خودم هم دورم
باید از پوستِ تن ، رد بشوم مجبورم
یک نفر نیست که این فاصله را بردارد
روی این جسمِ تب آلوده ،نفس بگذارد
"یک نفر پیش فلک ریش گرو بگذارد"
"بلکه ، دست از سـر آزردن ما بـردارد"
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و دلنشین بود